۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

استن لازاریدیس


بیست دقیقه‌ی اول نیمه‌ی اول را از رادیوی سرویس مدرسه گوش کردم. نیمه‌ی اول که تمام شد مامان گفت لباس بپوشم که برویم خانه‌ی عمه بزرگه که خانه‌شان چند تا کوچه بالاتر از خانه‌ی ما بود. آن وقت‌ها خانه‌‌ی شمس‌آباد می‌نشستیم. نیمه‌ی دوم با هیس هیس های مامان و عمه گذشت، چون شوهرعمه بیماری عجیب و غریبی شبیه سل گرفته بود و با بیحالی گوشه‌ی اتاق خوابیده بود. و گل. توی دروازه. خداداد عزیزی. باز هم روی زمین و من که باید با دهان بسته بالا و پایین می‌پریدم و شادی می‌کردم.
بازی که تمام شد گفتم من می‌روم بیرون. یعنی معلوم بود قرار است مردم برای شادی به خیابان‌ها بریزند؟ جزئیات اینکه که چطور شد که بعد از چند دقیقه توی خیابان اصلی و بین جمعیت بودم، اصلن یادم نیست. رقص، بوق،‌ شیرینی و تصویر واضح رقص دستمال‌کاغذی‌های روی برف‌پاک‌کن‌ها. همهمه‌ای شکل می‌گیرد که برویم خانه‌ی ناصر حجازی. رفتیم خانه‌ی ناصر حجازی. جمعیت فریاد می‌زند: ناصر بیا بیرون! ناصر بیا بیرون! اولین تصویر پسربچه از ناصر حجازی. با پیژامه و تیشرت. چند جمله‌ای برای همه حرف زد و تبریک گفت و بعد جمعیت او را روی دست گرفتند و هورا کشیدند.
دم غروب برگشتم خانه‌ی عمه. بابا از سرکار آمده بود و دسته‌جمعی شروع کردند به دعوا کردن من که کجا رفته‌ام و چرا هیچکس را خبر نکرده‌ام و چرا انقدر دیر کرده‌ام. تصویر بعدی‌ای که در ذهنم مانده مشق نوشتن شبانه توی اتاق خواب پسرعمه‌ام است.
پسربچه‌ی نُه ساله‌ی آذر ِ هفتاد و شش هنوز هم مثل آن وقت‌ها، بی‌خیال و دمدمی‌مزاج به هر گوشه‌ی دنیا سرک می‌کشد و هیچ به بعدش فکر نمی‌کند.

۱ نظر:

Unknown گفت...

بهترین تیتر انتخاب شده!
چه اسمایی داشتن: مارک ویدوکا، اولیور ویدمار ...